توضیحات
صفحات نخست رمان «در کمین خوشبختی»
تنهایی
صدایی عجیب که ترکیبی از انواع صداهای ناهنجار بود، آزارش میداد و هیچ چیز از مزاحمت دائمی آن صداها نمیکاست. بیحال و افسرده به سوی پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت. خیابانها و چهارراه پر از ماشین و انسان بود. ماشینها و انسانهای ماشینی که برای حرکت به جلو، سعی میکردند از یکدیگر سبقت بگیرند.
در آن شلوغی چشمهای بیحالش به پشت پلکها رفت و سرش را به علامت دلخوری و شاید تنفر از آن همه هیاهو چند بار به آرامی به طرفین تکان داد. پنجره را بست. صدای چکهی آب به گوش میرسید . به اجبار تغییر مسیر داد، شیر را پیچاند و صدا قطع شد. از کنار در ورودی به طرف اتاقش میرفت که صدای بلند خندهای او را به سوی در کشاند. از روزنهی در به راه پله نگریست و با خود گفت: چهبیمنطق! در این دنیای به این آشفتگی چه موضوعی این چنین مفرح و نشاط بخش است؟!
پشت میز کارش نشست و دستش را روی موس گذاشت و وارد دنیای خودش شد. ولی نه! او نه در دنیای خودش بود و نه در دنیای دیگران. دستش روی موس خشک شده و چشمهایش به نقطهای خیره مانده بود. یک دفعه کلیک کرد و از جایش برخاست . دوباره به سمت پنجره رفت و به تماشای بیرون پرداخت. همه در حال حرکت بودند، موظف به حرکت و شاید سرگردان از حرکت.
او مثل هر روز نبود. افکاری متفاوت تر از روزهای گذشته به ذهنش هجوم میآورد و او را بیقرار میساخت. پشت به پنجره ایستاد، به آن تکیه داد و رو بروی قاب عکس قرار گرفت. راستی در آن زمان به چه چیزی میخندید. این دقیقاً همان سوالی بود که ذهن او را مشغول کرده بود. دقایقی به آینه نگاه کرد و از این که عکس داخل قاب، عکس خودش باشد دچار تردید شد. مدت زمانِ طولانیجلوی آینه ایستاد و به فکر فرو رفت . ابروهایش را در هم کشید لبهایش را جمع و چشمهایش را تنگ کرد او دنبال چه چیزی میگشت؟! حالش دگرگون و چهرهاش ملایم شد. به زور تبسمی کرد و شاید لبهایش جنبید. انگشت اشارهاش را به طرف آینه، در حقیقت به سوی خودش نشانه رفت. انگار به راز تفاوت خودش با دیگران پی برده بود.
به سمت قاب عکس چرخید. دستی بر صورت آیسان که در آغوشش آرام گرفتهبود، کشید. خیلی احساس دلتنگی نکرد، فقط به یاد گذشته افتاد. جیغ و داد آیسان و گریههایش که آرامش او را بر هم میزد. دم به دم نیما نیما کردنهای سارا تمرکزش را به هم میریخت. و او چقدر حسرت یک روز تنهایی را میکشید. با همهی این حرفها، او در آن زمان مانند بقیه بود و مثل دیگران زندگی میکرد- البته ظاهراً – اما این سوالها همیشه در ذهنش بود؛ دیگران چطور با این همه شلوغی انس گرفتهاند و چرا؟ به چه چیزی میخندند؟ این چنین شتابان به کجا میروند؟
او از درک رفتار خودش عاجز و ذهنش آماج افکار عجیبی بود. در نظرش دیوارهای خانه به سوی هم در حرکت بودند. لباسش را پوشید و از خانه بیرون رفت. در گرمای بعد از ظهر یک روز تابستان کوچه و خیابانها را قدم زنان سپری کرد. نه از آن همه پیاده روی خسته شد و نه احساس تشنگی میکرد. او در آن زمان و مکان احساسات جدیدی را تجربه میکرد که هیچ شناختی نسبت به آنها نداشت. نه شادی بود، نه غم، نه ….
جلوی ساختمان بزرگی ایستاد و نگاهی به آن انداخت. چقدر نمای ساختمان خسته و فرسوده بود. وارد شد و از پلهها با قدمهای شمرده بالا رفت. به یاد خندههای زوج جوان افتاد. نزدیک در یکی از واحدهای طبقهی دوم توقف کرد. لحظهای تعلل کرد و شاید میخواست فالگوش بایستد. از داخل، صدای پیر زنی به گوش میرسید:
– ملوس! خوشگلم! کجایی؟ بیا عصرانهات حاضره .
انگشتش را روی کلید زنگ گذاشت. پیرزنی سرحال که با یک دستشال زیبایش را روی سرش میکشید، با دست دیگرش در را گشود. لحظهای ناباورانه نگاهش کرد. بعد او را در آغوش کشید و گفت:
– نیما، چقدر عوض شدهای عمه. چه عجب بعد از سالها یادی از ما کردی. بیا تو، بیا تو عزیزم ! نمیدونی چقدر خوشحالم کردی.
پیرزن سینی چای و ظرف شکلات را روی میز گذاشت و کنار گربهاش نشست. دلسوزانه نگاهی به نیما کردکه غریب و منزوی گوشهی مبل نشسته بود. گفت:
– راستی پسرم، هنوز هم تنهایی؟
بیرحم
خیلی دیر کرده بودم و با سرعت هر چه تمام قدم برمی داشتم . هیچ وسیلهای به سوی مقصد من در حرکت نبود. به سمت مخالف رفتم . به هر زحمتی بود، رانندهای را متوجه خودم ساختم. ماشین جلوی پایم متوقف شد. راننده چندین برابر کرایهی معمول را درخواست کرد. قصدم فقط رسیدن به مقصد بود و راهم خیلی دور. کارهایم عقب افتاده بود و باید هر چه زودتر خودم را میرساندم . برای همین قیمتی را پذیرفتم، باور نکردنی.
خسته بودم. داخل ماشین بدنم شل و چشمهایم بسته شد . سرم بیاختیار به پهلو افتاد. گذر از جاده، با صداهای مبهمی که به گوش میرسید، در ذهنم تداعی میشد. لحظهای تکان شدیدی خوردم و در گردنم دردی باعث رنجم شد. با دست کمی آن را مالش دادم. سرم را برگرداندم تا به شانهی دیگرم تکیه دهم. با چیزی که دیدم دیوانهوار از جا پریدم. راننده با تعجب در آینه نگاهم کرد و پرسید:
– مشکلی پیشآمده؟ مثل این که حالتان خوش نیست؟
با عصبانیت گفتم: مگر قرار نبود شما فقط مرا به مقصد برسانید، چرا مسافر سوار کردهاید ؟
راننده سردرگم و حق به جانب گفت: ببخشید! مثل این که حالتان خوب نیست. شما با هم کنار جاده ایستاده بودید و با هم سوار شدید. حتماً مسیرتان هم یکی است .
سرم را به طرف او برگرداندم ، چهرهی رنجوری داشت. لبخند ناخوشایندی زد و لثههای بیمارگون و دندانهای زرد رنگش نمایان گشت . خیلی نزدیک به من نشسته بود. احساس خوبی نداشتم. خواستم کمی از او فاصله بگیرم. ولی من و او به هم متصل بودیم. اما نه از لباس، رشتهی اتصال ما نامرئی و محکم بود. که خودم را موظف به حفظ آن دیدم.
بیتجربه، ضعیف و کم رو بود. نه تنها کمکی به من نمیکرد، بلکه از انجام دادن کارهای روزانه و شخصی خودش نیز عاجز بود. چیزی مانند بار اضافه، پر زحمت و هزینه بر بود. با این همه ، رفته رفته به او علاقمند شدم. هر روز برایم دوست داشتنی تر میشد . از وجود او راضی و شاد بودم حتی در مخیلهام نیستِ او نمیگنجید. با او انس گرفته بودم و در آن زمان معتقد بودم که افکارمان هم یکی است و ارتباطمان هیچ وقت دچار آسیب نخواهد شد. من و او، من و او نبودیم، بلکه ما بودیم؛ فقط ما. طوری که همه، ما را با هم میشناختند.
اعتمادم به او باعث میشد که همیشه رفتارم با صداقت و صمیمیت همراه باشد. و در مقابل رفتارهای ناپسند و کارهای اشتباهش بیشتر گذشت نمایم . ولی او با حرفهایش این اعتماد را سلب و مرا بیدار کرد. به من فهماند که ریا کارانه در کنارم هست. در کنارم بود، برای رفع نیازهایش و من پای بند به تعهد ناخواستهام.
قویتر شد و تجاربی اندوخت. بعد از مدتی با اندک جرأتی که یافته بود، مسیر زندگیاش را عوض کرد. اخلاقش هر روز تغییر میکرد و بدتر میشد.
خود بزرگ بینی و خود خواهی تمام وجودش را اشغال کرده بود. فکر میکرد همهی کسانی که با او در ارتباطند برای این است که از او سودی عایدشان میشود . به مرور همه را از اطراف خود پراکنده ساخت . حتی به کسی که مرا سر راه او قرار داده بود، بیاعتنایی کرد. با بیرحمی و پستی ، با کاردی برنده که همیشه همراه خود داشت پردهها را درید و حیا را در ویرانهها خاک کرد. و در آخر، محل اتصال بدنمان را از هم شکافت . آن هم نه از وسط، بلکه تکهای از وجودم را نیز به همراه خود برد و مرا برای همیشه وارث دردی جانکاه کرد. اما من هنوز به سوی مقصد در حرکت هستم، گاهی تند و گاهی کند و او خرسند از چیزهایی که دارد، بیهدف راه میپیماید. مغرور و گستاخ، فقط از کاردش برای خراش- خراشیدن فکر و روح دیگران – استفاده میکند و به زندگیاش ادامه میدهد. خود میداند چه کار میکند ولی نمیداند.
در اوج زیبایی
به شدت احساس تنهایی میکردم. تنهایی بیقرارم ساخته بود و بیقراری آزارم میداد. برای رسیدن به آرامش نیازمند کسی بودم که همراهیام کند. کسی که با او مشورت کنم، راهنماییام کند، دلداریام دهد، حمایتم کند و بالاخره تکیهگاهم باشد. احساس خلاء میکردم و تصمیم داشتم کسی را پیدا کنم که همیشه و همه جا بیریا با من باشد. ولی چه کسی؟ در جستجو بودم. اما کسی رضایتم را جلب نمیکرد و احساسی را که مانند یک گم شده به دنبالش بودم، نمییافتم. میدانستم راه طولانی و پر خطری در پیش رو دارم.
برای رسیدن به تو، از کوچهها و خیابانها میگذشتم. بعضی وقتها
از اینکه بدون راهنما و نشانی دنبالت میگشتم، ناراحت شده و به خود میگفتم: چگونه امکان دارد کسی را که نمیشناسم، پیدا کنم. شاید از رو برویش بگذرم و متوجه نشوم. وقتی خسته میشدم و برای استراحت توقف میکردم . صدایی در گوشم، ذهنم می گفت: زود باش! حرکت کن! تو حتماً او را خواهی یافت و خواهی دید که آرامش واقعی کجاست.
لحظههای تردید، بلند تر فریاد میزد: نه! نایست که سست میشوی. به تلاشت ادامه بده!
قدم اول را با ضعف و ناتوانی برمیداشتم و برای قدمهای بعدی نیرویم افزون تر میشد. و صدا، هنوز همان صدا در گوشم میپیچید، برو! حرکت کن!
اصلاً باور کردنی نبود، نیست. مگر بدون یک هدف مشخص تلاش واقعی وجود دارد؟! سرگردانی و دور خود چرخیدن نیست؟! اما برای من، تلاشم جدی و واقعی بود . با تمام توان و قدرتم رو به جلو در حرکت بودم. از تاریکی و نور میگذشتم، از دریا، خشکی، پستی و بلندیها اما به کجا؟
با دشواری از سربالایی خطرناک گذشتم و بالای یک بلندی وسیع رسیدم که تا چشم کار میکرد، بیابان بود و شنو بوتهی خار. خسته بودم. دراز کشیده و چشمهایم را بستم. از دور صدای گریهی کودکی را شنیدم. ولی نه! نزدیک بود. چشم گشودم شب شده و تاریکی همه چیز و همه جا را در بر گرفته بود. نشستم دیگر صدای گریه نمیآمد . اما نوری از پشت سرم تابیده و سایهی خودم را در رو برویم گسترده بود. به سمت نور برگشتم. کودکی کنار بوتهی خار افتاده و اطراف خار مثل روز روشن بود. صحنهی عجیبی بود. به سوی آن کشیده شدم. باز همان صدا در گوشم نجوا میکرد و مرا واداشت تا او را همراه خود ببرم. شاید کمکی به او بکنم، یا او به من.
همسفرم شده بود. بزرگ و بزرگتر میشد و حرکاتش هماهنگ با من. دقت کردم و با تعجب دریافتم که من سعی میکنم خود را با او هماهنگ کنم. شباهتش به من بیشتر شده و مرا به شک انداخته بود که او منم یا من، او. پرسیدم: چطور شد که گم شدی؟ چرا من پیدایت کردم؟ جوابش لرزهای بر وجودم انداخت. او گم نشده بود. و من لحظهای ازاین فکر غافل نمیشدم که چگونه امکان دارد کودکی متعلق به من باشد و در اینجا … یعنی من قبلاً از آن سراشیبی تند پایین رفتهام و چنان با عجله که او را جا گذاشتهام؟ حتی پذیرفتن این موضوع برای خودم دشوار بود.
نمیدانم من، اوبودم یا او من. فقط اینکه با هم بودن برایمان ضروری و جدایی غیر ممکن شده بود. اما هنوز تنها بودم و هر دو به سوی تو در حرکت بودیم.
به بیابان گرم و سوزانی رسیدیم . تشنگی هلاکم می کرد. ولی او از چشمهای نامرئی مینوشید. نمیدانم مُردم یا بیهوش شدم. هنگام غروب با نسیم شبانگاهی زنده شدم. دوباره سرمای جانگیر شبهای بیابانی جانم را گرفت . و هنگام طلوع خورشید با گرمای نوازشگر آن به زندگی بازگشتم. شگفتی رویایی که دیده بودم، افکارم را در تصرف خود داشت. کودکی که در کنارم رشد یافته بود به راحتی وارد کالبد من و از آن خارج میشد. با تردید موضوع را با او در میان گذاشتم. خندید و گفت: پس بالاخره متوجه شدی!؟ همدیگر را به آغوش کشیده و یکی شدیم. چشمهایم بسته شد و حسی زیبا مرا در خود گرفت و به اوج زیباییها برد. وقتی دیده گشودم، او نبود. اما همهی وجودم و دنیایی که با هر حسی قابل درک است و زیبا، گواه وجود توست. و این ادراک ، قشنگترین حسی است که به آن دست یافتهام. و از آن لحظه به بعد هر سه با هم هستیم، برای همیشه . مگه نه!؟
آخر زندگی
زیر تابلوی سبز رنگی، در باز بود. با ورود به داخل ساختمان و کنده شدن از سر و صدا و تکاپوی خیابان و بالا رفتن از پلهها، سکوت و همانگیز و رعب آور میشد. چند قدم مانده به در، صدای زنگ تلفن بلند شد. منشی با تسلط گوشی را بر داشت و به فردی که پشت خط بود اطلاع داد، دکتر فعلاً مریض ویزیت نمیکنند . اما آن شخص اصرار به دیدار دکتر داشت و موقعیت خود را اورژانسی بیان کرد. منشی بعد از اتمام مکالمه، با اکراه شمارهای را گرفت و بعد از احوال پرسی و عذرخواهی گفت:
– دکتر! خانمی تماس گرفته، پافشاری میکنند حتماً شما را ملاقات کنند. من خدمتشون عرض کردم مریض ویزیت نمیکنید . با این
حال تماس گرفتــم از شمــاکسب تکلیف کنم چون فرمودند ایشان را میشناسید.
– میشناسم؟!
– بله! خودشان را فریبا زکانی معرفی کردند. قراره نیم ساعت دیگر، دوباره تماس بگیرند.
لحظهای سکوت کرد و به دنبال آن چند بار کلمهی بله را محکم تکرار کرد و در ادامه گفت:
– چشم خانم دکتر! حتماً، خداحافظ.
منشی با گوشی چند ضربهی آرام به پیشانی خود زد. چیزی ذهنش را مشغول کرده بود. شاید کنجکاو شده بود. هر از گاهی به ساعت نگاه میکرد. با صدای زنگ تلفن با اشتیاق آن را برمیداشت و جواب می داد.
به ساعت و تلفن به طرز عجیبی نگاه میکرد. نزدیک به یک ساعت بود که انتظار میکشید . چند ضربهی آهنگین به در خورد. با لحنی خسته و بی حوصله گفت:
– بفرمائید تو، خواهش میکنم.
خانمی با وقار و بلند قد، با اندامی متناسب و قیافهای آرام که با لبخند کمرنگی آن را آراسته بود، وارد شد. تاثیری که روی منشیگذاشت کاملاً آشکار بود. بیاراده بلند شد، سلام کرد و گفت:
– بفرمائید! کمکی از من ساخته است؟
– سلام. ببخشید که دوباره مزاحمتان شدم.
– دوباره؟
– بله، ساعتی پیش تماس گرفته بودم. من …..
– آه! شما باید خانم زکایی باشید. خوشآمدید ، بفرمایید خواهش میکنم. اتفاقاً منتظرتان بودم. با خانم دکتر صحبت کردم. شما را خیلی خوب به یاد داشتند . اما متاسفانه نمیتوانستند به مطب بیایند.
– امکانش هست باهاشون تلفنی صحبت کنم؟
– چرا که نه! معلومه برای خانم دکتر خیلی عزیز هستید. سپردهاند شماره تلفن و آدرس منزلشان را در اختیارتان بگذارم… این هم آدرس، بفرمائید!
با لبخند و لحنی ملایم تشکر و مطب را ترک کرد. حرکات و رفتارش طوری بود که نمیشد به شخصیت اصلیاش پیبرد. اما بیقراری در چشماننش موج میزد. صددرصد مریض دکتر نبود و گرنه منشی او را میشناخت. همچنین از اقوام و دوستان نزدیک؛ چون چند سالی بود که او تنها زندگی میکرد و جز مریضهایش همدم دیگری نداشت.
در کوچهای خلوت که درختان تنومندی داشت، توقف کرد. به درو به یادداشتی که در دست داشت نگاه کرد. به سمت ماشین برگشت. دسته گل را برداشت و انگشتش را روی کلید زنگ در فشرد. بعد از چند دقیقه در باز شد و صدایی از پشت آیفون گفت: خانم زکایی تشریف بیارید تو.
میزبان برای دیدن میهمانش بیقرار بود. از کنار پنجره دور شد. و لحظهی بعد در ورودی ساختمان را گشود. اما از پیش روی باز ماند. با پای گچ گرفته و دست پانسمان شده روی ویلچر نشسته بود. خانم زکایی با دیدن او تکانی خورد و به سرعت خود افزود و گفت: وای خدای من! چه اتفاقی برات افتاده، سیماجون؟
خانم دکتر با کلمات سنجیده و استقبالی که فقط شایستهی یک عزیز از سفر برگشته است به پیش باز خانم زکایی رفت. او را به آرامش فراخواند و ماجرای تصادف رانندگیاش را تعریف کرد. بعد از ابراز خوشحالی و سعادتمندی از دیدار او گفت:
– واقعاً خوشحالم کردید. حالا از خودتون بگین؟ چطور شد که به یاد من افتادین؟ فریبا و فرناز و علیآقا چه کار میکنند؟
– همه خوبن
– ولی نگاهتون چیز دیگری میگه . مشکلی پیش آمده؟
– راستش آمدهام ازتون کمک بگیرم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.